تنهایی، غمانگیز و توأمان زیباست
دوستش دارم چون زادگاه من است
دوستش ندارم چون مقصر خاک خوردن تمام حرف هایم، در اعماق دلم است
گاهی یک دستمال نم دار برمیدارم
مینشینم؛ با حوصله غبار غم میگیرم از طاقچه احساسم
به خویش میرسم و درآغوش میکشم تن مجروح و خسته ام
یک فنجان چای زنجبیل میریزم و وقتی تندی اش انتهای حلقم را سوزاند،
ظرف تنهایی ام را قطره قطره با اشک پر میکنم
من زخم هایم را در تنهایی میبوسم
و درست مثل انتظار پاک کودکانه ام برای رویش یک جوانه ی لوبیا،
صبر میکنم
تا زمانیکه نور، از مدخل آنها وارد شود...