در سرم کلمات رژه میروند؛ آن لغاتی که کنار هم جمع میشوند و جمله میسازند و آن جمله هایی که همیشه روی نوک زبانم اعدام میشوند و انگار که شیشه میجَوَم، خون از دهانم جاری میشود اما حرف و کلام نه. شبیه آن آتشفشان نیمه فعالیام که اجازه دارد فقط قسمتی از خاکسترِ احساسش را بیرون بریزد و خروش اعظم مابقی اش را به تنهایی ببلعد و بسوزد و صدایش هم درنیاید. در سرم، پژواک جمله هایی می پیچد که تاریخ مصرفِ گفتن شان گذشته است اما حالا که تومور تومور مغزم را به سرطان کشانده اند، خلاصی ازشان در توانم نیست.
بیا و چاقو بزن! بشکاف سرم را و بیرون بکش ترس و اوهام و احساساتِ هرزِ فروخفته ام را؛ آخر صدای بلند مارش نظامی کلماتِ در مغزم، همسایه ها را هم بیدار کرده است. ای کاش سگ ها پردهی شب را میدریدند؛ ای کاش کشتی طوفان زده ام، سریعتر به لنگرگاه صبح میرسید
+و اشک یخ زدهی آتشفشان، سنگ های قیمتی میسازد...
+ بیکلام A Million Words :)



