از آخرین باری که در بیان نوشتهام، مدت زیادی میگذرد؛ به روایت تقویم حدوداً یک سال و اندی میشود. بعضی از دوستانی که می شناختم کوچ کردهاند و تعدادی هم چراغ این خانه را همچنان روشن نگه داشته اند.
در یک سالی که بی بیان گذشت، داخل هر ورق از سررسید عمرم، انبوهِ اتفاقات جاگرفته بود؛ قبولی در دانشگاه و زندگی به عنوان یک دانشجوی دلتنگ خوابگاهی هم فقط قسمت کوچکی از آن را شامل میشد. بخشی از دختری که بودم، به ناچار جانش را در مواجهه با یک دنیای تازه از دست داد و بخش جدیدی متولد شد و جایش را گرفت اما نبضِ میل به نوشتن همچنان در من قوی میزند. انگار که یک روش برای بقا باشد، مرا وا میدارد تا آنچه را که در ذهن مبتلا به نشخوارم در حال انفجار است، روی دوش کلمات بگذارم.
از حالم هم بخواهم بگویم، روزگار بد نمیگذرد. امتحانات دانشگاه ها به شهریور حواله شده، دورم پر است از کتاب های نخوانده و نیمه خوانده و فنجان چای هنوز هم در این گرما میچسبد. گل های هدیهی مادربزرگ در حیاط خانه، همچنان سبز و شاداب اند. در عصر های خیابان امیرکبیر هم ماشین های بیشتری می لولند. آن ملک تجاری سر کوچه مان که به سبب مستأجران موقتش فکر میکردیم بدشگون و نفرین شده است انگار بالاخره سروسامانی گرفته و صاحب خوش اقبالی هم پیدا کرده است؛ یادم میآید خودم آخرین بار یک چادر گل گلی سر کردم و به سفارش حضرت مادر، نیم کیلو شیرینی زبان خوشمزه از آنجا خریدم. پیاده روی های وقت غروب در بازار شهر، تبدیل شده به حسِ لمسِ پر حرارت نفسِ زندگی روی صورت اندکی غمگینم؛ عطش هم وجود مرا بیش از قبل میسوزاند. از حال که خودم را بکَنَم، میرسم به جایی میان عقل و جنون، در برزخی که انگار ابدیست و شاید، معنای زندگی هم در همانجا باشد. گاهی هم چاووشی در گوشم میخواند: من مثل زیبایی تو، از سر دنیا زیادم... ؛ البته شاید هم فاضل شرح حالم را بهتر میرساند: بیهوده نیست روی زمینم نهادهاند / بارم که روی شانۀ عالم زیادیام
علی ای حال ، روزگارم بد نیست و میدانم که باوجود تمام ماجراها، تردید ها و بالا و پایین شدن عقربه ها، فقط یک چیز میشود گفت و آن اینکه: یقیناً کُلهُ خَیر :)