باران شدیدی میبارد. صدای سیلیهایش به شیشه های اتاقم را میشنوم. باد هم در سینهی کوچه های شهر، خس خس میکند و در هرکدام وحشیانه میتازد تا نشانی از یک مکان آشنا بیابد. شاید هم نیمه شب، کسی زمزمه های عشق را در گوشش نجوا کرده تا بیاید و در آجر به آجر این ساختمان ها، «دوستت دارم» را هوهو کند. اما نه...؛ باد بیشتر شبیه صدای همهمهی مردم جمع شده به دور معرکهی مجازات است؛ و باران، انگار میبارد تا مظلومیت آن محکوم مفلوک را در جوی های این شهر خیالی جاری سازد.
من، در علامت بعلاوه ای که اضداد ذهنم را با یکدیگر جمع بسته به صلیب کشیده شده ام و در انتظار عروج این تن مصلوب و مجروح، سرانگشت هایم را روی شیشهی بخار گرفتهی پنجره میکشانم. سرگردان در خیابان های ذهنم، احساسی در من میدود؛ انگار زندگی، پیانوی شکسته ای ست که حتی موسیقی غم را هم نمینوزاد. با خود میگویم: شاید در جهانی موازی، ماجرا شکل دیگری باشد...
آنجا، اشک های زمین روی صورت آسمان میبارد؛ و درون ساعت مچیِ خرد شدهام، آن دو عقربِ درازِ سمی، زمان را وارونه میگردانند؛ خورشید از غرب، خون سرخش را سر جهان میپاشد و ژاپن، کشور غروب های زیبا نام دارد. در آن جهان، کسر های مخرج صفر هم روابط تعریف شدهای دارند؛ اگرچه در اینجا، ما مخرج صفر کسر زندگی یکدیگر بودیم اما آنجا، حتی ریاضیات هم قوانین دیگری دارد.
شاید در آن جهان، باد لابهلای موهایم نرم و روان میرقصد و باران به آرامی شیشه ها را مینوازد. شاید آنجا این معرکهی مجازات، فقط بزم شادیست و شانه ها با قهقهه ها می لرزند؛ نه از شدت سیلاب اشک ها. در آنجا، ما بدون ترس از فروریختن معادله ها، به آرامش مخملی تکیه زدهایم و به انعکاس چهرهمان در پرده زلال چشمان یکدیگر نگاه میکنیم.
اما در اینجا، هرچقدر که شیشه را میخراشم، راهی برای رخنه در جهان دیگر نمییابم. باد هنوز خودش را به دل پنجرهام میکوبد و با تپش های بیقرار قلبم، سر ناسازگاری دارد. درونم، عقربه هاییست که تلاش میکنند زمان را به یک ساعت خاص برگردانند اما نمی توانند؛ زمان دقیقا در همان لحظه متلاشی شده و از آن پس، عقربه ها فقط دلقک هایی هستند که بیهوده، چندین و چند بار در روز دور دایره ای می چرخند.
باران... باران هنوز میبارد و من امیدوار به اینکه شاید، از زاویه اتاق تو، باران مهربان باشد؛ و خرامیدنش روی پوست پنجره، سجدهای باشد به ساحت عشق تو...
نه آنطور که برای من، فقط خراش اندوهیست بر گذرگاه مه گرفته خاطرات...