آن سوی بهاران

چند وقتی‌ست واژه ها از گونه های قلم به روی کاغذ نمی‌ریزند. هر اشتیاق و دردی که در گلو تلنبار شده، پیش از آنکه بخواهد به زمزمه‌‌ای بدل شود و گوش کائنات را موزون کند، در آستری از حسرت و اندوه، لابه‌لای چین و شکن های حلقم مدفون می‌شود. در این بین، سکوت خاکستری نیمه شب ها، داستان هایی می‌سازد که از منظره پنجره اتاقم خوانده می‌شود. شهر، بیرون از پنجره عریان نشسته و لکه های قرمز و نارنجی چراغ های تنش، چشمان ضعیف و خواب آلودم را قلقلک می‌دهند. اهمیت ندارد اگر در چشم های بدون عینکم، ابهام شب پر رنگ تر به نظر می‌رسد و از همان رقص نورها تصاویر موهوم می‌سازد؛ من این لحظه‌ی آرام نیمه شب را دوست دارم؛ وقتیکه روی تختم دراز کشیده ام و خیره به دنیایی نگاه می‌کنم که می‌دانم هوای سرد گوشه ای از آن را، نفس هایت گرم می‌کنند.
دلم می‌خواهد شعرم را روی برگ نرگس خشکیده‌ی گلدانم بنویسم. بعد آن را با عطر انتظار و دلتنگی بیارایم؛ و زمانیکه در جایِ سیلی های سرخ پاییز، خون مردگی دیده نمی‌شد، آن را راهی جویبار سرنوشت کنم؛ تا بیاید و در آن سوی بهاران -جایی که تو آرمیده‌ای- نوازش انگشتانت را روی رگبرگ های نازکش احساس کند...


واژه ها خشکید و افتاد و غزل خوانی که نیست
برگ های گل هم آغوشی به جز سیلی که نیست

آب دریا موج ها بر چشم من آورده است
سجده هایم قبله را بشکست و پنداری که نیست

یک نفس تا کوی او سر ها به سر کوبیده ام
بوسه ها بر چشم او بارید و دیداری که نیست

شاخسار عشق من در کوچه باغی می‌شکست
رعد ها این کنده را سوزاند و بارانی که نیست 

خشت خشت و مو به مو قلب مرا آوار کرد
شاید هم آواره را باشی تو سامانی که نیست

یوسفی در قعر چاه و ماه شب تنها به چاه
آسمان مصر و کنعان بی تو مهتابی که نیست

حبه قندی را که من در حلق ابری کاشتم
تلخ بود و ریخت باران بر سر باغی که نیست

سایه ها بر بوم تقدیرم شدند ارواح وهم
بر مزارم شِکوه‌ی گنجشک و غمخواری که نیست

گوش خاکم یک نفس می رقصد از تکبیر او
پس چرا جانان من باز آمد و جانی که نیست؟

 

 

  • ماهی نیلی

این چند روز مدام بغض تو گلوم گیر کرده بود و نمی رفت ، نمی دونی چقدر آرومم کرد نوشته هات و البته موسیقی قشنگی که انتخاب کردی 

مرسی 💗

اینکه کلماتم تونستن ذره ای از بغضت رو کم کنن، باعث میشه منم احساس آرامش کنم و خستگی دل خودم رو هم کمتر احساس کنم🩵

من خستگیم با این پست کم نشد، اما یه حس عجیبی بهم دست، حس دیدن دختر احساسی که فکر میکردم سالهاست دیگه وجود نداره، فکر میکردم دنیا با عجایبش اونو ازمون گرفته، اما یه موجود احساسی زیبایی رو دیدم که نه نگران گذر وقتش هست و نه نگران بروز احساساتش، کاری به متن نوشته و موزیک ندارم، حسی که بهم دست داد رو گفتم

حنا دختری در مزرعه....

از خستگیم کم نکرد یا من نفهمیدم، چون اینقدر خسته هستم که این احساسات تاثیری روش نداشته باشن، بغضی هم ندارم چون مدتهاست بغضمو قورت دادم...

تنها و تنها دعا میکنم حسم واقعی باشه...

خوشحال شدم

حنا...
در اطراف مون هستن، زیباتر و پراحساس تر... :)
و این زیباییِ شکننده، سرمایه قشنگ و ارزشمندی برای یه دختره 

ممنونم از نگاه تون و زمانی که برای خوندن گذاشتید.
امیدوارم خستگی هاتون زودتر رنگ آرامش بگیرن

چقدر از متنی که نوشتین حس خوبی گرفتم خیلی قشنگ توصیف کردین

اهنگ بیکلام دلنشینی بود🫠🥹

ممنونم که گوش دادی و خوندی :) 🤍

ممنون از دعای خوبتون

خستگی وقتی میره که کسی رو جز او نبینیم

ان‌شاءالله این دید در همه‌ی لحظه‌های زندگی‌مون جاری باشه

نغمه ای از کلمات، جرعه ای شعر و اندکی موسیقی...

روح نوازی تا کجا...:))))

لطف دارین خوشحالم که دلنشین بوده :) 🌺
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

واحــــه :)

واحه در لغت، یعنی قطعه زمینی سرسبز در دل کویر.
به‌عبارتی ساده‌تر، همان رعشه‌ی کوچکِ نور است میان انبوهِ تاریکی؛
آن نخلِ استوار، سیلی‌خورده از بادهای گرم و شرجی؛
آن شکوفه‌ی کوچکِ امید است سربرآورده از دلِ زمختِ زمین.
واحه شاید، دستِ مهرِ خداست بر پیشانیِ تبدارِ زمان،
یا آن لبخندی‌ست که هنگامِ گریه می‌ریزد... :)
Designed By Erfan Powered by Bayan
lk