به خانه ات میآیم و پشت همان میز چوبی مینشینیم. مدت کوتاهی زمان نیاز است تا یخ هردویمان آب شود. من منگوله های آویزان از رومیزی را به بازی میگیرم و تو، انعکاس چشم های سیاهت را داخل پردهی کهربایی فنجان چای میاندازی. نسیم از پنجرهی نیمهباز، پاورچین داخل میشود و با سرانگشتان لطیفش، طرهای از آن موهای چتری و مخملی را به گوشهی پیشانیات میراند. بلند میشوم و صندلیام به پشت رها میشود. صدای افتادنش را که میشنوی، سرت را بالا میگیری و من، میبینم که چشم هایت بغض نجیب و خاموشی دارند.
یک چیزی را میدانی سپینود، اینکه اگر در جهان بغل اختراع نشده بود، من تاچه اندازه مفلوک و بیپناه میماندم؟ اگر آغوش نبود تا ضرباهنگ قلبمان با صدای نفس های مان یکی شود، آنوقت جوهر کدام واژه ها دلتنگیام را صادقانه مینوشت؟ نغمهی کدام ساز ها مرا از استثمار لشکرِ اندوهم میرهاند؟ چه چیزی برای منی که نفسِ سلول به سلول تنم گرفتهاست، هوای تازه میآورد و روی حزنِ تبدارم، دستمال نمدار میگذاشت؟ کدام طبیبی اضطرابم را تیمار میکرد و برای درمان حسرتم نسخهای شفابخش مینوشت؟
هیچ کدام عزیزم؛ هیچ کدام نمیتوانستند سپینود زیبای من!
برای همین هم به سمتت میآیم و ما همدیگر را سفت و طولانی به آغوش میکشیم. مثنوی قلب هایمان را در گوش هم میخوانیم و رشته های دوری و دلتنگی میانمان را با دست میشکافیم. آنوقت من آن را دوباره از نو میریسم و برایت شالی میبافم از حریر آشتی؛ و در هر رجش بغض و بوسهای میگذارم و هر نخش را با امید و نجوایی برای لبخند گره میزنم و با عشق به شانهات میپوشانم. دوباره از هر دری برایت نامه مینویسم و میدانم که تو تمام شان را میخوانی؛ حتی آنهایی را که با واژگان ننوشتهام.
برایت از وقت هایی مینویسم که در هوای سرد، دور حیاط خوابگاه را متر میکنم و در آسمان دنبال ماه میگردم. از وقت هایی که شوفاژ خراب شده و میلرزم و شیر کاکائوی داغ میخورم یا وقت هایی که از صدای کولر سرسام میگیرم و مجبورم یک طبقه را برای بستنی خریدن پایین بروم. برایت از التهاب و آسایش مینویسم؛ از وقت هایی که دلم میگیرد اما چارهای جز تاب آوردن ندارم؛ وقت هایی که بین انبوه کتاب های غیرادبی، آن کتاب داستان آبی کنار تختم چشمک میزند اما نمیتوانم دستم را به سمتش دراز کنم. از تپش خون در رگ های زندگی برایت مینویسم؛ هم از روزهایی که با دو گونهی گل انداخته زمین را نگاه میکند هم وقت هایی که چهرهاش پاییزی شده و صدای نفس هایش، انگار به شماره افتاده است.
اگر از تو برای هماتاقی هایم بگویم، برای دختران و پسران جلوی کافهی دانشگاه بگویم، برای همکلاسی های درگیر نمرات پایان ترم بگویم، شاید دیوانه صدایم بزنند؛ شاید هم مادرانگیام برای تو را به سخره بگیرند اما این کنکاش درونی را فقط منِ راوی و توی ناظر انجام میدهیم؛ و لایههای مدفون در اعماق وجودمان را نبش قبر میکنیم. زمانی که این سفر درونی به پایان برسد، دیگر تمایزی بین ماهی و سپینود وجود ندارد...
سپینود عزیزم! برخلاف شهر گرمسیریام، در شهر تو همچنان برف میبارد و در شومینهی زیبای خانهات، چوب گردو میسوزد. هنوز لبخندی وجود دارد تا جهانت را گرم کند و لیوان شیر عسلی و یک لقمه نان و پنیری...؛
و همین کافیست برای آرام گرفتن دوباره ی خیال من، در منزل تو و پیش چشمان تو؛ همان چشمان سیاهی که مرا خوب بلدند.
+گفت و گو های درونی با خود خیالی...!
+"یک دست جام باده و یک دست زلف یار"
این گونه بود ها! که بغل اختراع شد :)
