۴ شهریور ۰۴
خواهشی در نفس باد وزیدن دارد
که تو رفتی، نفسم میل بریدن دارد
تن من رج به رج پیرهنی از خار است
گلت اندر تنم انگار که چیدن دارد
چاله گونه تو، در دل من چاه غم است
یوسف این مرتبه خود شوق پریدن دارد
جوهر خال تو در نامهی من پیدا شد
قلمی دارم و این رنج، کشیدن دارد
سرم انگار پر از سرو سپیدی شده است
نخل این عمر جوان حال خمیدن دارد
قطره اشکی شدم و چشم تو را بوسیدم
پلک بر هم زدی و اشک چکیدن دارد
غم تو در رگ پاییز فغان میسوزد
خُم که در قلب سبو شوق تپیدن دارد
وصلت انگار هم آغوشی مهر و ماه است
امشبی باز قمر پای رمیدن دارد
عاشقی بار گنه بود بر دوش دلم
این گنه را که خدا چشم ندیدن دارد