عصیان عود

سیب من در بغل رود، رسیدش تهِ رود

تا بیافکند نظری چشم ملاحت بر عود 

 

آب هم بوسه زند بر تن سرخ سیبم 

لیک از مهر دلارام دلم، هیچ نبود 

 

عطر آن طرّه‌ی زلف نگرینش در آب  

آب هم دل به دل آن دو چشم قیراندود  

 

باد هم یک نفسی آمد و عطرش بگرفت   

سنگ هم از غم هجران نفس چهره کبود

 

ساقه خاطره ها با دلم افتاد و شکست  

سجده‌ی مسجد عشقی که بُوَد شرک آلود 

 

کمر سبزی شبدر ، به سرم خم بنهاد 

تا شدش سایه‌ای بر اغتشاش این همه دود 

 

دلبرم! مرحمتی حال احتضارم کن

منم آن مرد ضعیفی که نشد بینالود 

 

شاهدی بر غمم اینجا بغلم می‌گرید

گیسوان سر بیدی که تو کردی نابود

 

پای من نیست اگر رخصت دیدار تو نیست

شاید هم روضه‌ی گنجشک ، دم یارم بود

 

به وداع ماهی در دل خشکیده ی رود

همه عمری مگرم جز تو گرفتم معبود؟

 

  • ماهی نیلی
شنبه ۲۶ مرداد ۰۴ , ۰۰:۰۸ سایه های بیداری

امشب ! وقتی وارد بیان شدم ، 

دیدم اون بالا 4 تا اعلان دارم . 

یعنی چهار مطلب ، آماده برای خوانش است . 

با توجه به اسامی ، 

می بایست اول به اینجا می آمدم . 

مشتاقانه و با شور و شعف . 

چون از میان این « چهار » ، 

فقط اینجا بود که می توانست با قلم شیوا و بی نظیر ، 

آرامش و سکون نرم اندیشه را 

در طبق اخلاص خیال نرم و مخملین 

بر حلق خلق مهمان ناخوانده شیرین کند . 

اما 

اول آن سه تای دیگر را خواندم . 

بر سیاق « تست زنی » سوالات امتحانی ، 

که معمولا اول به سراغ سوالات بی اهمیت ساده و در عین حال مطمئن از پاسخ درست می رویم . 

و

اگر خاطرم مکدر شد از آن سه مطلب ، 

حتم داشتم اینجا 

شهدی شیرین و گوارا 

ذقوم تلخ آن سه را 

خواهد شست و خواهد برد . 

و حدسم درست بود و تصمیم روا . 

 

پیش از این گفته بودم که اگر قلم ( قلم شما )  همین روال ( منظورم همان خرامیدن طاووس وار ) را پیشه کند ، بی شک مشتری دائمی خواهم بود . 

به قولم و عهدم وفادار بودم و هستم . 

چرا که هر شب ، 

جولانگاه نگاهم 

جز اینجا نبود و نیست . 

شاید بپرسید : پس چرا نظری نیافزودم بر خالی غربت نظرگاه ؟ 

این را باید از خود بپرسید که اینگونه واژگان را همچون دانه های انار به زیبایی در رجهای دلنشین می نشانید که مرا توان و یارای پاسخ نظر نماند . 

می خوانم و می روم

لبریز از نشاطی که من میدانم و تن و روان مست من ، از هست کلام تو . 

« تو » ی مفرد این جمله 

نه بی حرمتی 

که مملو از احترام خاص 

به خواص قلم لطیف و آرام و روح بخش شماست . 

هر آنچه نوشتید و می‌نویسید خواندم و می خوانم . 

با اشتیاق بسیار . 

همین 

و حیف که همان قلم در بیان سپاس لنگ می‌زند... 
این قلم را که از سر لطف «طاووس وار» می‌خوانیدش ،
پرهایش را مدیون نگاه پر محبت شما
و گذر مشتاقانه‌تان از کوچه باغ های خیالم می‌داند.
و هر زمان مثل این‌بار اگر یارای پاسخ داشتید،
 خالی غربت نظرگاه هم از حضورتان پر نور خواهد شد 
وگرنه همین خواندن در سکوت و نگاه گرم،
 -حتی اگر کلمات نامه رسانش نباشند-
 به اشتیاق قلم زدن، شعله می‌دواند 
و دانه های انارم را شیرین تر می‌کند

با احترام به این حضور پر مهر و زیبا 
بی نهایت سپاسگزار از لطف و محبت تان 🌺
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

واحــــه :)

واحه در لغت، یعنی قطعه زمینی سرسبز در دل کویر.
به‌عبارتی ساده‌تر، همان رعشه‌ی کوچکِ نور است میان انبوهِ تاریکی؛
آن نخلِ استوار، سیلی‌خورده از بادهای گرم و شرجی؛
آن شکوفه‌ی کوچکِ امید است سربرآورده از دلِ زمختِ زمین.
واحه شاید، دستِ مهرِ خداست بر پیشانیِ تبدارِ زمان،
یا آن لبخندی‌ست که هنگامِ گریه می‌ریزد... :)
Designed By Erfan Powered by Bayan
lk