تبسم انار

آنچه در باطن این جسم بلند پرواز است
یک آه عمیق
یک زمزمه‌ی نور در ظلمت شب
یک گمشده در وهم غریبانه‌ی یار
و یک لحظه‌ی پنداشته در موج خیال
تجسم شبنم
که بر شانه‌ی تنهایی گل می‌گرید
یک چشم 
که از تشنگیِ دوری او
چون ماهیِ مرده در سراب می‌زیَد

 

تنم آغشته به سرمای سرازیر از رود
اما دل من مثل شنی کوچک و خُرد
قلب من همهمه‌ی یک فقدان
گاه هم بغض خراشنده‌ی زندان گلو
دل من طعم دلکش انجیر
گاه هم بیزار از غرش تیر
و پراکندن سربی سوزان
دور قطرات عطر دلدار اسیر... 
اصلا شاید،
دل من سربازی‌ست؛
قبل از ارسال آخرین نامه
کپه‌کپه گل سرخ از بدنش روییده
و گلشن تن او
در خاک دلارام وطن خوابیده
شاید،
رگبرگ‌های گل زیبای دلم،
بیرون زده از گردن خشکیده‌ی سرو؛
اضطراب شاخه‌ای پوسیده در آن می‌جوشد 
و هم اندازه‌ی یک ملتمس وارون بخت
در پی بوسیدن دلدار خویش می‌پوید.

شاید هم دل من
ذوق مدفون کودکم باشد؛
عصری با اشتیاق بازیگوش،
از مدرسه‌ام به خانه برمی‌گشتم 
اما دیدم
بوی قرمه‌های مادرم گم شده‌است؛
مادرم بیمار
و خانه آن روز به رنگ دیوار...
کلبه‌ای نم‌زده و محزون بود
درد خاکستری ‌اش،
بر آجرانِ سرد دیوار آویز
اندوهش
به قدر سخاوت غم در پاییز
و دلتنگی‌اش
به حد کاسه‌ی صبری لبریز ...

 

اما آخر 
پس از این وادیِ پرحادثه‌ی طغیانگر 
در زمین سرخ دلم، خرده شیشه های تیزی باقیست 
گیرافتاده به رگ های کبود اندوه
خون رنج دوران ستم هم جاریست 
مثل پایان غم‌انگیز غزل رودی شور،
در دل بیچاره و درمانده‌ی من هم ساریست...

 

اکنون 
من مرثیه‌ای می‌خوانم 
با جنبش گیسوان لرزان درخت
قلمم می‌گرید 
باد
ناله های دلگیرش را 
لابه‌لای شاخه های آن بید صبور می‌پیچد 
حالا قلمم
جرئت نقاشی دل را دارد
می‌کشد آواز آن چکاوک را 
که با بال شکسته میل خیزش دارد
بر بوم جهانم ابریست
که بر فراز التهاب امواج خزر می‌بارد؛
باریکه‌ی پر لرزش نور،
که قلب باران را 
در حال سقوط می‌ساید
و بذر مهر دل‌انگیزش را
در گوشه‌ی نمدار چشم می‌کارد

 

ناگاه
دلم از چشم چکید و روی دستم لغزید
من 
با لب‌های ترک خورده‌ی عمر
بوسه‌ای بر آن قطره می‌کارم
با آرامش و ناز
خانه‌ای در باغچه‌ی مادربزرگ می‌سازم؛
مهربانانه از دل دانه های آن خاک عزیز
بر تبسم خونینِ انار می‌بارم
و از روحم
که آبستنِ اندوه سالیانم بود
سبزیِ امّید و نور می‌زایم...

 

+ قبل‌تر ها، در باغچه مادربزرگ درخت اناری وجود داشت. یادم میاد از جمله سرگرمی‌های کودکیم، نگاه کردن به مورچه هایی بود که روی تنه‌ی اون درخت مثل یه صف منظم بالا و پایین می‌رفتن... :)

  • ماهی نیلی

چه شعر قشنگی:)🩷

و چه عکس قشنگتری^^

مرسی مرسی :)) 🩵
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

واحــــه :)

واحه در لغت، یعنی قطعه زمینی سرسبز در دل کویر.
به‌عبارتی ساده‌تر، همان رعشه‌ی کوچکِ نور است میان انبوهِ تاریکی؛
آن نخلِ استوار، سیلی‌خورده از بادهای گرم و شرجی؛
آن شکوفه‌ی کوچکِ امید است سربرآورده از دلِ زمختِ زمین.
واحه شاید، دستِ مهرِ خداست بر پیشانیِ تبدارِ زمان،
یا آن لبخندی‌ست که هنگامِ گریه می‌ریزد... :)
Designed By Erfan Powered by Bayan
lk