بشکاف ذهن پرآشوبه‌ی من را

در سرم کلمات رژه می‌روند؛ آن لغاتی که کنار هم جمع می‌شوند و جمله می‌سازند و آن جمله هایی که همیشه روی نوک زبانم اعدام می‌شوند و انگار که شیشه می‌جَوَم، خون از دهانم جاری می‌شود اما حرف و کلام نه. شبیه آن آتشفشان نیمه فعالی‌ام که اجازه دارد فقط قسمتی از خاکسترِ احساسش را بیرون بریزد و خروش اعظم مابقی اش را به تنهایی ببلعد و بسوزد و صدایش هم درنیاید. در سرم، پژواک جمله هایی می پیچد که  تاریخ مصرفِ گفتن شان گذشته است اما حالا که تومور تومور مغزم را به سرطان کشانده اند، خلاصی ازشان در توانم نیست.

بیا و چاقو بزن! بشکاف سرم را و بیرون بکش ترس و اوهام و احساساتِ هرزِ فروخفته‌ ام را؛ آخر صدای بلند مارش نظامی کلماتِ در مغزم، همسایه ها را هم بیدار کرده است. ای کاش سگ ها پرده‌ی شب را می‌دریدند؛ ای کاش کشتی طوفان زده ام، سریعتر به لنگرگاه صبح می‌رسید

 

+و اشک یخ‌ زده‌ی آتشفشان، سنگ های قیمتی می‌سازد...

+ بی‌کلام  A Million Words :)

  • ماهی نیلی
يكشنبه ۶ مرداد ۰۴ , ۲۲:۵۴ سایه های بیداری

راستش ، موضوع مطلب برایم واضح و آشکار نیست . 

دو سه روز پیش که خواندم ،

برداشتی گنگ از آن عایدم شد ، 

لذا بر اساس همان ذهنیت ، 

نظرم را نوشتم .

اما ارسال نکردم . 

چون مطمئن نبودم برداشت درستی باشد . 

 

اگر چه کمی دیر شده ، 

اما اگر موضوع را بهتر درک کنم ، 

قطعا و حتما ، 

یک « نظر » طلبکار هستید . 

راستش 

من بدهکار منصفی هستم 

دلم نمی خواهد فردای قیامت 

یک صندلی دم در دوزخ بگذارید 

و منتظرم باشید 

برای اخذ طلب .

 

من توی جهنم برای خودم آبرو و اعتبار دارم ( لبخند ) 

اینکه با دقت خواندید و درنگ کردید برای من بسیار ارزشمند است.
راستش این متن، از دل یک حال بغرنج بیرون آمده؛ زمانی که نشخوار فکری شدیدا عذابم می‌داد.
توان ابراز آنچه در اطرافم می‌گذشت و مایه رنجشم بود را نداشتم
چون سابقا آنها را بارها به زبان آورده بودم اما نهایتا روی احساس و افکارم،برچسب هایی زده شد که حجم سرخوردگی‌ام را فقط افزایش می‌داد.
برای همین، تصمیم گرفتم دیگر چیزی نگویم و این متن، نتیجه‌ی سکوت و حرف های نگفته در شب های متوالی‌ست؛
 نتیجه‌ی حالتی شبیه خفگی ذهنی و تومور های خاموشی که ذهنم را به سرطان کشانده بودند.

امیدوارم الان واضح شده باشد
تقصیر از من بوده اگر به روشنی منتقل نشده.

و در مورد آن صندلی دم در دوزخ...خیالتان راحت 
اهل طلبکاری نیستم و فکر میکنم تازه بدهکارتان هم هستم :)

از حضور و نگاه تان ممنونم 🌺

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

واحــــه :)

واحه در لغت، یعنی قطعه زمینی سرسبز در دل کویر.
به‌عبارتی ساده‌تر، همان رعشه‌ی کوچکِ نور است میان انبوهِ تاریکی؛
آن نخلِ استوار، سیلی‌خورده از بادهای گرم و شرجی؛
آن شکوفه‌ی کوچکِ امید است سربرآورده از دلِ زمختِ زمین.
واحه شاید، دستِ مهرِ خداست بر پیشانیِ تبدارِ زمان،
یا آن لبخندی‌ست که هنگامِ گریه می‌ریزد... :)
Designed By Erfan Powered by Bayan
lk