بر لباس روحم ردی از خاکستر نشسته و اینجا کسی نمیداند دقیقا چه سوخته، چه باقیمانده. شاید هم اصلا آتشی نبوده؛فقط من بودم که تکه های خودم را جا گذاشته ام؛ مثلا در جیب پیراهن پدربزرگ؛ وقتیکه برای آخرین بار مرا به آغوش کشید و بوی عطر مشهدیاش لای موهایم ماند اما بعد از آن، پوست تنم دلتنگِ همیشگی گرمای وجودش بود.
یا شاید هم لابهلای کوچههای کودکی؛ وقتی آخرین خط خانههای لی لی را روی زمین با گچ کشیدم اما روز بعد، باران بارید و آن خطوط را با خود برد، دوستم را نیز؛ و آن لحظه من تنها دخترک آن کوچه بودم.
شاید هم موضوع اصلا برای دیروز و امروز نیست؛ تکه های من از ابتدا آوارهی تاریخ و دنیا بودهاند و زندگی فقط راه بیرحمانه ایست برای پیدا کردنشان. شاید روزی، این لحاف چهل تکه کامل شد و مادربزرگ آن را روی کرسی پهن کرد؛ آنوقت من میتوانم همانند کودکی معصوم که تمام عصر را با دست های برهنه برف بازی کرده است، به آرامی زیر آن به خواب روم.
سکسکه ی ثانیه ها، سینهی دوران را به درد آورده است و شاید من، بغض گیر کرده در گلوی آسمان بودم؛ سپیده دمی به آرامی باریدم و موهای آن دخترک خیال پرداز را خیسِ بارانی کردم که سالها پیش در جمعه شبی، دفتر مشقش زیر آن جامانده بود؛ دختری که لابهلای نسترن ها میدوید و بی مهابا ترس هایش را بلند بلند میخندید...
شاید حوا بودم؛ تکه های سیب اندوهم را درسته قورت دادم. تکه ای از آن هنوز در گلویم گیر کرده؛ سنگین و پوسیده؛ و گاه آنقدر باد میکند که بنفشهای کبود، بیهوا از صورتم میشکفد.
کاش میتوانستم آن سیب گیر کرده را بالا بیاورم و روی طاقچهی جهان بنشانم؛ اندوه زنی را که زمین برایش امن نبود؛ حوایی که بیزار از این هبوط اجباری، بند دلش، وصل عروجی دوباره بود.
شاید هم سنگریزهای از خاک وطن بودم؛ شنی از ساحل انزلی؛ و قرنی پیش، چسبیده به کف پوتینِ اشغالگری روسی، مظلومانه تا آن سوی دریای خزر به اسارت برده شدم. من در تبعیدی ابدی، در گِل و سرمای سرزمین بیگانهای دفن شدم؛ سرزمینی که سربازانش، حتی نام انزلی را هم نمیتوانستند به درستی تلفظ کنند.
ولی با تمام اینها، شاید فقط باید صبر کنم؛ تا زمانیکه نان های عسلی از تنور خانه بیرون بیایند؛ سیب زمینی های روی آتش، برشته شوند؛ خنکی، به جان شیرین هندوانه های داخل آب بنشیند و شقایق ها دوباره شکوفه زنند.
که میداند! شاید هم فقط اندکی فاصله هست؛ تا تکه های این لحاف پیدا شوند، تا حروف پاره پارهی "م" و "ن" به هم برسند و من دوباره "من" شوم...
