بخند عزیز دلم!
تو خودت نمیدانی اما من و ذرهذرهی هوایی که میان مان را پر کرده، خوب میدانیم که چطور با هر کرشمهی لبخندت، مرکز ثقل جهان میشود آن دو گوشهی لبت که بالا آمده و پوست دور چشمانت که چین چین شده است؛ که چطور آن لحظه، وقتیکه حتی خورشید هم دروغگویی پر ادعاست، منظومهی شمسی نجیبانه و فروتنانه دور گونه های سرخ تو و رویِ ماه تو میچرخد؛ و عشق از فلسفه بافی بینیاز میشود وقتیکه یک لحظه لبخندت، برای توجیه بینیازیِ جهانم از زمان کافی به نظر میآید.
بیا و برایم نامه ای بنویس؛
و من قول میدهم کاغذ را بخاطر لمس دستان داغت ملامت نکنم و از اینکه چطور دستان خودم در این گرما یخ کردهاند، چیزی نگویم.
تو فقط بیا و بنویس؛
از لبخند های دوبارهات؛ از کوچِ اندوه دلت؛ از اینکه فرقی نمیکند چه باشد...
بوی نعنا باشد
یا نان بربری تازه همراهِ املت های دستپخت مامان؛
مهربانیِ یک شاخه نرگس باشد
یا لبخند عابر غریبه ای در خیابان؛
بنویس که در هرحال فرقی ندارد؛
که ساده تر از این حرف ها لبخند زدن را بلدی، عزیزم :)
غبار صبح تماشاست هرچه باداباد
تو هم بخند، جهان خراب مىخندد!
