که جهان رنج بزرگیست، نگارا تو بخند

بخند عزیز دلم!
تو خودت نمیدانی اما من و ذره‌ذره‌ی هوایی که میان‌ مان را پر کرده، خوب می‌دانیم که چطور با هر کرشمه‌ی لبخندت، مرکز ثقل جهان می‌شود آن دو گوشه‌ی لبت که بالا آمده و پوست دور چشمانت که چین چین شده است؛ که چطور آن لحظه، وقتیکه حتی خورشید هم دروغگویی پر ادعاست، منظومه‌ی شمسی نجیبانه و فروتنانه دور گونه های سرخ تو و رویِ ماه تو می‌چرخد؛ و عشق از فلسفه بافی بی‌نیاز می‌شود وقتیکه یک لحظه لبخندت، برای توجیه بی‌نیازیِ جهانم از زمان کافی به نظر می‌آید.
بیا و برایم نامه ای بنویس؛
و من قول می‌دهم کاغذ را بخاطر لمس دستان داغت ملامت نکنم و از اینکه چطور دستان خودم در این گرما یخ کرده‌اند، چیزی نگویم.
تو فقط بیا و بنویس؛
از لبخند های دوباره‌ات؛ از کوچِ اندوه دلت؛ از اینکه فرقی نمیکند چه باشد...
بوی نعنا باشد
یا نان بربری تازه همراهِ املت های دستپخت مامان؛
مهربانیِ یک شاخه نرگس باشد
یا لبخند عابر غریبه ای در خیابان؛
بنویس که در هرحال فرقی ندارد؛
که ساده تر از این حرف ها لبخند زدن را بلدی، عزیزم :)


غبار صبح تماشاست هرچه باداباد 
تو هم بخند، جهان خراب مى‌خندد!

  • ماهی نیلی

بوسه بر دامان تنهایی

تنهایی،  غم‌انگیز و توأمان زیباست
دوستش دارم چون زادگاه من است
دوستش ندارم چون مقصر خاک خوردن تمام حرف هایم، در اعماق دلم است 
گاهی یک دستمال نم دار برمی‌دارم 
می‌نشینم؛ با حوصله غبار غم می‌گیرم از طاقچه احساسم 
به خویش می‌رسم و درآغوش می‌کشم تن مجروح و خسته ام 
یک فنجان چای زنجبیل می‌ریزم و وقتی تندی اش انتهای حلقم را سوزاند،
ظرف تنهایی ام را قطره قطره با اشک پر می‌کنم 
من زخم هایم را در تنهایی می‌بوسم
و درست مثل انتظار پاک کودکانه ام برای رویش یک جوانه ‌ی لوبیا،
صبر می‌کنم 
تا زمانیکه نور،  از مدخل آنها وارد شود... 

  • ماهی نیلی

یک سال بعد، نبضی که هنوز می‌زند...

از آخرین باری که در بیان نوشته‌ام، مدت زیادی می‌گذرد؛ به روایت تقویم حدوداً یک سال و اندی می‌شود. بعضی از دوستانی که می شناختم کوچ کرده‌اند و تعدادی هم چراغ این خانه را همچنان روشن نگه داشته اند.
در یک سالی که بی بیان گذشت، داخل هر ورق از سررسید عمرم، انبوهِ اتفاقات جاگرفته بود؛ قبولی در دانشگاه و زندگی به عنوان یک دانشجوی دلتنگ خوابگاهی هم فقط قسمت کوچکی از آن را شامل می‌شد. بخشی از دختری که بودم، به ناچار جانش را در مواجهه با یک دنیای تازه از دست داد و بخش جدیدی متولد شد و جایش را گرفت اما نبضِ میل به نوشتن همچنان در من قوی می‌زند. انگار که یک روش برای بقا باشد، مرا وا می‌دارد تا آنچه را که در ذهن مبتلا به نشخوارم در حال انفجار است، روی دوش کلمات بگذارم.
از حالم هم بخواهم بگویم، روزگار بد نمی‌گذرد. امتحانات دانشگاه ها به شهریور حواله شده، دورم پر است از کتاب های نخوانده و نیمه خوانده و فنجان چای هنوز هم در این گرما می‌چسبد. گل های هدیه‌ی مادربزرگ در حیاط خانه، همچنان سبز و شاداب اند. در عصر های خیابان امیرکبیر هم ماشین های بیشتری می لولند. آن ملک تجاری سر کوچه مان که به سبب مستأجران موقتش فکر می‌کردیم بدشگون و نفرین شده است انگار بالاخره سروسامانی گرفته و صاحب خوش اقبالی هم پیدا کرده است؛ یادم می‌آید خودم آخرین بار یک چادر گل گلی سر کردم و به سفارش حضرت مادر، نیم کیلو شیرینی زبان خوشمزه از آنجا خریدم. پیاده روی های وقت غروب در بازار شهر، تبدیل شده به حسِ لمسِ پر حرارت نفسِ زندگی‌ روی صورت اندکی غمگینم؛ عطش هم وجود مرا بیش از قبل می‌سوزاند. از حال که خودم را بکَنَم، می‌رسم به جایی میان عقل و جنون، در برزخی که انگار ابدی‌ست و شاید، معنای زندگی هم در همان‌جا باشد. گاهی هم چاووشی در گوشم می‌خواند: من مثل زیبایی تو، از سر دنیا زیادم... ؛ البته شاید هم فاضل شرح حالم را بهتر می‌رساند: بیهوده نیست روی زمینم نهاده‌اند / بارم که روی شانۀ عالم زیادی‌ام
علی ای حال ، روزگارم بد نیست و میدانم که باوجود تمام ماجراها، تردید ها و بالا و پایین شدن عقربه ها، فقط یک چیز می‌شود گفت و آن اینکه: یقیناً کُلهُ خَیر :)

  • ماهی نیلی

واحــــه :)

واحه در لغت، یعنی قطعه زمینی سرسبز در دل کویر.
به‌عبارتی ساده‌تر، همان رعشه‌ی کوچکِ نور است میان انبوهِ تاریکی؛
آن نخلِ استوار، سیلی‌خورده از بادهای گرم و شرجی؛
آن شکوفه‌ی کوچکِ امید است سربرآورده از دلِ زمختِ زمین.
واحه شاید، دستِ مهرِ خداست بر پیشانیِ تبدارِ زمان،
یا آن لبخندی‌ست که هنگامِ گریه می‌ریزد... :)
Designed By Erfan Powered by Bayan
lk