حریر جبر

بر شانه‌ من، گناه تقدیر جا زدند
حوا شدم که سیب گلوگیر جا زدند

 

عمری در انزوا ام و من بندگی کنم
یک عمر هر چه بود به تزویر جا زدند

 

رسوایی ام شده‌ فراگیر پیش شهر
یک جامِ تلخ و غیر، انجیر جا زدند

 

در حلق یک نهنگ، یونس ولی نبود
من بودم و خدا، به تعبیر جا زدند

 

تشنه اگر منم، آب وصال دوست
نوشم نکرد و لیک ، مرا سیر جا زدند

 

زلیخا نبودم و دلِ من جوان نشد
هر روز پیش یار ، مرا پیر جا زدند

 

کاشی اگر که من، بی رنگ و لب پرم
این جبر را که باز، به تدبیر جا زدند

 

آزاده ام ولی مرا در قفس کنند
بر پای من زر و زنجیر جا زدند

 

یک قلعه در من و یک خشت در فلک
ساسانی ام ولی، چون حقیر جا زدند 

 

ماهی که صید بود، نخی بر لبش گرفت
این دام و گو چرا، یک حریر جا زدند؟

 

+بیت یکی مانده به آخر، از قلعه‌ی فلک‌الافلاک دوره ساسانیان الهام گرفته شده.

  • ماهی نیلی

شوق یوسف

خواهشی در نفس باد وزیدن دارد

که تو رفتی، نفسم میل بریدن دارد

 

تن من رج به رج پیرهنی از خار است

گلت اندر تنم انگار که چیدن دارد

 

چاله‌ گونه‌ تو، در دل من چاه غم است

یوسف این مرتبه خود شوق پریدن دارد 

 

جوهر خال تو در نامه‌ی من پیدا شد  

قلمی دارم و این رنج، کشیدن دارد

 

سرم انگار پر از سرو سپیدی شده است 

نخل این عمر جوان حال خمیدن دارد

 

قطره اشکی شدم و چشم تو را بوسیدم

پلک بر هم زدی و اشک چکیدن دارد 

 

غم تو در رگ پاییز فغان می‌سوزد 

خُم که در قلب سبو شوق تپیدن دارد

 

وصلت انگار هم آغوشی مهر و ماه است

امشبی باز قمر پای رمیدن دارد

 

عاشقی بار گنه بود بر دوش دلم

این گنه را که خدا چشم ندیدن دارد

  • ماهی نیلی

عصیان عود

سیب من در بغل رود، رسیدش تهِ رود

تا بیافکند نظری چشم ملاحت بر عود 

 

آب هم بوسه زند بر تن سرخ سیبم 

لیک از مهر دلارام دلم، هیچ نبود 

 

عطر آن طرّه‌ی زلف نگرینش در آب  

آب هم دل به دل آن دو چشم قیراندود  

 

باد هم یک نفسی آمد و عطرش بگرفت   

سنگ هم از غم هجران نفس چهره کبود

 

  • ماهی نیلی

تبسم انار

آنچه در باطن این جسم بلند پرواز است
یک آه عمیق
یک زمزمه‌ی نور در ظلمت شب
یک گمشده در وهم غریبانه‌ی یار
و یک لحظه‌ی پنداشته در موج خیال
تجسم شبنم
که بر شانه‌ی تنهایی گل می‌گرید
یک چشم 
که از تشنگیِ دوری او
چون ماهیِ مرده در سراب می‌زیَد

 

تنم آغشته به سرمای سرازیر از رود
اما دل من مثل شنی کوچک و خُرد
قلب من همهمه‌ی یک فقدان
گاه هم بغض خراشنده‌ی زندان گلو
دل من طعم دلکش انجیر
گاه هم بیزار از غرش تیر
و پراکندن سربی سوزان
دور قطرات عطر دلدار اسیر... 
اصلا شاید،
دل من سربازی‌ست؛
قبل از ارسال آخرین نامه
کپه‌کپه گل سرخ از بدنش روییده
و گلشن تن او
در خاک دلارام وطن خوابیده
شاید،
رگبرگ‌های گل زیبای دلم،
بیرون زده از گردن خشکیده‌ی سرو؛
اضطراب شاخه‌ای پوسیده در آن می‌جوشد 
و هم اندازه‌ی یک ملتمس وارون بخت
در پی بوسیدن دلدار خویش می‌پوید.

  • ماهی نیلی

واحــــه :)

واحه در لغت، یعنی قطعه زمینی سرسبز در دل کویر.
به‌عبارتی ساده‌تر، همان رعشه‌ی کوچکِ نور است میان انبوهِ تاریکی؛
آن نخلِ استوار، سیلی‌خورده از بادهای گرم و شرجی؛
آن شکوفه‌ی کوچکِ امید است سربرآورده از دلِ زمختِ زمین.
واحه شاید، دستِ مهرِ خداست بر پیشانیِ تبدارِ زمان،
یا آن لبخندی‌ست که هنگامِ گریه می‌ریزد... :)
Designed By Erfan Powered by Bayan
lk