بر شانه من، گناه تقدیر جا زدند
حوا شدم که سیب گلوگیر جا زدند
عمری در انزوا ام و من بندگی کنم
یک عمر هر چه بود به تزویر جا زدند
رسوایی ام شده فراگیر پیش شهر
یک جامِ تلخ و غیر، انجیر جا زدند
در حلق یک نهنگ، یونس ولی نبود
من بودم و خدا، به تعبیر جا زدند
تشنه اگر منم، آب وصال دوست
نوشم نکرد و لیک ، مرا سیر جا زدند
زلیخا نبودم و دلِ من جوان نشد
هر روز پیش یار ، مرا پیر جا زدند
کاشی اگر که من، بی رنگ و لب پرم
این جبر را که باز، به تدبیر جا زدند
آزاده ام ولی مرا در قفس کنند
بر پای من زر و زنجیر جا زدند
یک قلعه در من و یک خشت در فلک
ساسانی ام ولی، چون حقیر جا زدند
ماهی که صید بود، نخی بر لبش گرفت
این دام و گو چرا، یک حریر جا زدند؟
+بیت یکی مانده به آخر، از قلعهی فلکالافلاک دوره ساسانیان الهام گرفته شده.